باز هم در هجوم لحظه های بی گاه برایم می خوانی:
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از توفان نوح عاشقت می شدم
و تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی
یکصد سال به ستایش چشمانت می گذشت
و سی هزار سال صرف ستایش تنت
و تازه در پایان عمر به دلت راه می یافتم
...
این خیلی قشنگه!
ma niz ba nazare avali movafeghim
"نیشخند زدم. سرم را به لبه ی پنجره تکیه دادم. پاهایم یخ کرده بود.
چشمانم را بستم.
بوق. جیغ.
باز کردم.
نور. بوق... جیغ.
سیگاری روشن کردم. دنبال ماه می گشتم."
+ آپم
+ حالا که 100 سال هم به زوره. پس به تن نرسیده می میریم. یعنی در واقع می میری.
از این بالا همه چیز کوچک است. البته اگر برق بیاید. چقدر خوب است که همه جا تاریک استُ کسی مرا نیم بیندُ نمی شنود و آن بشت سر همهمه ی گذشته ای که تمامی ندارد و دنبالت می دود. هل که شدی برت می شویُ دست گذشته همچنان گریبانت را گرفته و از رو نمی رود. برمیگردی و می بینیُ حالا اندکی دیر است. بر می گردی و دیگر نمی بینی . . .
مرد حسابی حالا دیگه منم باید اتفاقی بیدات کنم؟ این چرا حرف پ ندارد؟ :D